چون روز شد رستم زره اش را بر تن كرد و علاوه بر آن ببر بيان را روي زره اش انداخت.
كمندش را به ترك بند زين ببست و بر آن اسب فيل پيكر سوار شد.
همچنان تا كنار رود هيرمند بيامد در حالي كه پيوسته تاسف مي خورد و مي خواست به اسفنديار پندهايي بدهد.
از كنار رود گذر كرد و به سوي بلندي رفت در حالي كه از كار روزگار شگفت زده بود.
خروش بر آورد كه اي اسفنديار همرزم تو آمد آماده ي جنگ باش.
چون اسفنديار اين سخن را از آن رستم جنگ جو شنيد خنديد و گفت من آماده ام از هنگامي كه از خواب بيدار شدم.
دستور داد تا زره و كلاه خودش را و نيز تيرها و نيزه اش را نزد او ببرند و آنها را بر تن خود بپوشاند و كلاه پادشاهي بر سر نهاد.
فرمود تا اسب را آماده كنند و به نزد او ببرند.
چون اسفنديار جنگ جوي زره اش را بر تن بپوشانيد از روي زور و قدرتي كه در او بود
ته نيزه را بر زمين نهاد و با تكيه بر آن بر روي اسب سوار شد.
همچون پلنگي كه براي شكار بر پشت گور خري بنشيند
آن دو پهلوان به گونه اي آماده ي جنگ شدند كه تو تصور مي كردي هرگز در جهان جشن و شادي نبوده است.
چون رستم و اسفنديار آن دو پهلوان جنگي نزديك هم رسيدند
چنان صدايي از اسبهايشان بر آمد كه تو تصور مي كردي ميدان جنگ شكافته شده است.
رستم با صدايي بلند به اسفنديار گفت اگر قصد تو جنگ و خونريزي است و به اين گونه مي خواهي بجنگي
فرمان بده تا سواراني از زابل بياورم كه در دست آنان خنجر كابلي باشد.
در اين رزمگاه آنان را به جنگ واداريم و خودمان اكنون لحظه اي آسوده باشيم.
مطابق ميل تو آنان جنگ خواهند كرد و تو تلاش و كوشش آنان را در جنگ مي بيني.
اسفنديار به او پاسخ داد كه اي ياوه گو اين سخنان بيهوده را چرا مي گويي.
براي من چه نيازي است جنگ زابلستان و يا جنگ ايران و كابلستان.
هرگز آيين و دين من اين كار را اجازه نخواهند داد وشايسته ي دين من نيست
كه ايرانيان را به كشتن بدهم تا براي چند روزي تاج پادشاهي را بر سر گذارم.
اگر تو به يار و ياوري نيازمندي بياور زيرا كه من هرگز به يار و ياور نياز ندارم.
آن دو پهلوان با هم عهد بستند كه در آن جنگ كسي به ياري آنان نيايد.
ابتدا با نيزه جنگ كردند در حالي كه خون از زره هر دو فرو مي ريخت.
از شدت قدرت اسبها و ضربات محكم شمشيرها آن شمشيرهاي سنگين نيز شكسته شدند.
چون آن دو پهلوان جنگي خشمگين شدند از شدت خشم بدنهاي يكديگر را گرفتند.
دسته هاي آن گرزهاي سنگين بشكست و آنان درمانده شده بودند.
سپس آن دو پهلوان جنگي كمربند يكديگر را گرفتند در حالي كه آن دو اسب جنگي سرهاي خود را پايين داده بودند.
آن دو پهلوان در حالي كه با زور و قدرت به يكديگر فشار مي آوردند ولي هيچكدام از آنها از جايش حركتي نكرد.
آن دو پهلوان جنگي از ميدان رزم دور شدند در حالي كه اسبانشان خسته و خودشان زخمي شده بودند.
دهانشان پر از خاك و خون شده بود و زره و لباس جنگي هر دو چاك چاك شده بود.
پس تعطيلي نبرد با حيله زال و رستم و مداواي رستم توسط زال آنها به ميدان بازگشتند در حالي كه رستم راه كشتن اسفنديار را كه شليك به چشمان او بود را از سيمرغ آموخته بود:
اسفنديار گفت شايد تو فراموش كرده اي كمان و پهلوي آن مرد جنگ جو را.
تو به سبب نيرنگ زال سالم گشته اي كه در غير اين صورت بايد به سوي مرگ مي رفتي.
امروز به گونه اي گردنت را مي كوبم كه ديگر بعد از اين تو را زال زنده نبيند.
رستم گفت كه از خداوند پاك و يزدان بترس و برخلاف عقل و احساس خودت عمل نكن.
من امروز براي جنگيدن نيامده ام بلكه براي پوزش و عذر خواهي و حفظ آبرو آمده ام.
تو در جنگ و ستم اصرار داري در حالي كه بر خلاف عقل خودت عمل مي كني.
كمان را آماده كرد و آن تير گزي را كه در آب انگورپرورانده بود
در كمان گذاشت و سر را به سوي آسمان بلند كرد.
گفت اي خداي آفريننده ي خورشيد و اي افزاينده ي دانش و شكوه و قدرت
خداوندا! جان پاك مرا مي بيني و همچنين از توان من آگاهي داري
كه چقدر اصرار مي كنم كه اسفنديار شايد از جنگيدن رو برگرداند.
تو آگاهي كه كوشش او ظالمانه است و از جنگ دلاوري دم مي زند.
مرا به خاطر اين گناهي كه انجام مي دهم مجازات مكن زيرا تو آفريننده ي ماه و تير هستي.
رستم تير گز را فورا در كمان نهاد طبق فرماني كه سيمرغ داده بود.
تير را بر چشمان اسفنديار زد و جهان در برابر آن پهلوان سياه شد.
اسفنديار كه همچون سروي آزاده بود خم شد و از اسب بر زمين افتاد وو ديگر دانش و شكوه ايزدي از او دور شد.