عمری است که از حضور او جا ماندیم
در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظر است تا که ما برگردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم….
سلامی به بزرگی قلب همه دوستان خوب و دوست داشتنی
همه ما گاهی می نویسیم…. گاهی بدون اینکه کلمات رو از قبل تو ذهنمون بچینیم قلم رو بر می داریم و اجازه می دهیم حروف خودشون همدیگرو پیدا کنند و کلمات آفریده شوند!
با توجه به اینکه فقط چند روز تا روز ولادت امام زمان (عج) باقی مونده، در این تاپیک قصد داریم دلنوشته های خودمون رو حتی به اندازه یک خط، تقدیم به امام زمان (عج) کنیم …
در ضمن دلنوشته هایی که تا روز 15 شعبان در این تاپیک قرار داده بشن، به نظر سنجی گذاشته میشن و به دلنوشته منتخب امتیازی هم تعلق میگیره …
با تشکر از همگی شما بزرگواران
منتظر حضور
سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار
سلام بر تو ای زیباترین نقاش عدالت…
سلام بر تو ای ناب ترین غزل تنهایی و غربت…
سلام بر تو ای دلتنگترین ترانه محبت…
سلام اى گل نرگسم…
تو این بخش میخوام یه خاطره از نیمه شعبان بگم
همین پارسال تابستون بود هیچ وقت یادم نمیره من همیشه تابستونا که یه کم سرم خلوت میشه میرم پیش اقوام و خاله و دایی که یه روستا هستش 60 km شهرمون خب حدود 20 روز بود که اونجا مونده بودم و خیلی داشت برام خوش میگذشت می دیدم دارن تو کوچه ها چراغونی میکنن از یکی که پرسیدم گفت فردا نیمه شعبانه اون وقت بود که بغض کردم تموم وسایلم رو برداشتم که برگردم ولی مانعم شدن گفتن میخوای کجا بری هیچی نداشتم که بگم میخواستم بگم دلم تنگ شده روم نمیشد دیگه هر طور شده بود نذاشتن برگردم خونه, شب که شد به خودم گفتم چته تو مگه پات برسه خونه میخوای برای امام زمانت چی کار کنی که این همه بغض کردی نشستم و فکر کردم من که کاری نمیکردم نمازهام هم تعریفی نبوده کارهای دیگه منم خیلی هم رنگ امام زمان به خودش نداشته اون چیه که میخواد من برم خونه یه کاری بکنم مگه من چیکار کردم فقط یادمه اگه چراغونی و یا نصب پارچه بود من کمک می کردم یه وقتایی هم شیرینی و شربت پخش میکردم فکرشو کردم دیدم مهدی صاحب زمان برای همین کارها هم ارزش قائله و هر لحظه متظر ماست که برگردیم بیایم طرفش مخصوصا ما جوونا
بچه ها به خدا کسی که فکر میکنین عاشقشین بخدا قسم اون مجنون ماست با هر کاری که بکنیم جلوش مثل یه معشوقی میمونیم براش همون یه صلوات بر محمد و آل محمد هم بفرستیم اونه که با ما عشق بازی میکنه جوونا هیچ وقت نذارین این عاشق ازتون دلخور بشه گرمتون هستیم.
کاش می دانستم اکنون که واژه های زلال عشق را برایت حک می کنم کجایی؟ در حال عبور از کدامین جاده ی بی انتهای دلتنگی هستی؟ با اینکه هیچ گاه ندیدمت اما غربت نگاهت را می شناسم عطر سبز تنت را که چون نسیم احساس تولدی دوباره را در وجود ناتوانم زنده کرد تا ابد با مشامم اشناست از هرجای این شهر شلوغ که می گذری با صدای قدمهایت و با عطر نفسهایت امید را در دل عاشقان زنده می کنی. نمی دانم امشب کدامین دستها را خواهی گرفت و نهال آرزوی کدام غریب را به بار خواهی نشاند. به نجوای گریه ی شبانه ی کدام خسته دلی گوش سپرده ای و اشک معصومانه ی کدامین چشمها ترا به سوی خود فرا خوانده است. صدای قرائت قرآن را از کدام دهان شنیده ای و با او همنوا شده ای؟ کاش می دانستم از کدام خیابان می گذری تا مسیر عبورت را با سیل اشکهایم آبیاری کنم. کاش می دانستم از کدامین کوچه ی بن بست می آیی تا منتظرت بنشینم و به آن سوی کوچه چشم بدوزم تا بیایی. کاش می توانستم صدای قدمهایت را بشنوم. می دانم آن وقت با هر قدم که نزدیکتر شوی قلبم در سینه ام بیقرارتر می تپد و شاید هم…
شاید اکنون به من نزدیک باشی آن قدر نزدیک که بدانی چه چیزی برایت می نویسم و یا تا من فرسنگ ها فاصله داشته باشی اما می دانم این فاصله ها هرچند هم زیاد باشند نخواهند توانست مانعی شوند تا صدایم را نشنوی و به های های غریبانه ی گلوی بینایم گوش نسپری!
هرشب برایت دعا می کنم منتظر می مانم تا یک شب فضای دلگیر و دلهره آور خوابهایم را با نور چشمانت روشنی بخشی. از هر کوچه ی شهرمان که بگذری صدای غریبانه و محزون کسی ترا می خواند. کاش شبی از جلوی خانه ی ما عبور کنی آن وقت خواهی شنید مویه های غریبانه ای که ترا می خوانند و ناامید از تازیان روزگار ترا طلب می کنند. بدان که این سوی دیوارهای سنگی و سیمانی همیشه چشمانی هستند که دیده به راهت دوخته اند. تا روزی با سبزی قدمهایت خزان دلهای کبودمان را آزین ببخشی!
“در مسیر انتظار”
——————–
با خدا باش وپادشاهی کن ….. بی خدا باش وهر چه خواهی کن…!
ای تورپاغیم آذربایجان
ای قهرمانلاردان نشان
ای گئچمیشی پارلاق دیار
مین فخر و شهرت سنده وار
هر باخیشیندا دیر نگار
وار مین وقار، مین افتخار
سنده دیر روح، سنده دیر جان
آذربایجان، آذربایجان