جنگنده نسل پنجم روسیه (پاک فا)
آگوست 30, 2010نگاهی جامع به شبکه های خانگی
سپتامبر 2, 2010_من… من توی ساختمون بزرگ روبه روی برج بلند شهر هستم …
– کجا ؟ کدوم ساختمون ؛ کدوم برج بلند !؟ این ساختمون کجاست ؟ … قطع نکن. تو رو خدا. صبر کن تا من بیام. تو رو خدا …
_ دیگه دیره … خیلی دیره …خیلی …
…
…
_______________________________
_دکتر هستش ؟
_ وقت قبلی گرفتین ؟
تب و سردرد حوصله جر و بحث کردن با منشی مطب رو ازم گرفته بود . دوباره و این بار محکم تر گفتم _ پرسیدم دکتر هست ؟
خانم منشی کمی خودش رو جمع جور کرد و جواب داد_ عذر میخوام. دکتر هنوز تشریف نیاوردن ، میتونم بپرسم به نام چه کسی وقت گرفتین ؟
_ من از شما وقت نگرفتم ، از خود دکتر وقت گرفتم .وقتی که اومد بهش بگو حامد منتظرته .
منتظر جواب نشدم و راهم رو کج کردم به سمت تنها صندلی خالی که ته سالن انتظار پر از بیمار مطب دکتر مسعود کاتبی بود . دکتر … هووم ، این لقب واسه مسعود زیادی سنگین بود . آخه دک و پز مسعود به هر چیزی میخورد جز پزشکی .این که چطور مسعود ، هم محله ای هفت رنگ من سر از دانشکده پزشکی در آورد رو هیچ کس نفهمید .
مدت ها بود ندیده بودمش . فقط گاهی تلفنی حال هم رو میپرسیدیم .
بعد از ده دقیقه انتظار خسته کننده تلفنم رو در آوردم و شماره ش رو گرفتم . صدای مسعود از بین صدای قهقه های زنونه ای به سختی شنیده میشد .
_ کجایی دکی ؟ یه ساعته منو این جا کاشتی .
مسعود _ سلام . چطوری حامد . تو کجایی مگه ؟!
_ توی مطب تو ؟ مگه اس ام اسم رو نگرفتی .
صدا های خنده هنوز ادامه داشت و انگار مسعود صدای من رو نمیشنید . مهین جان یه چند لحظه اجازه میدی . _ چی گفتی حامد جان .
_ گفتم مگه اس ام اس من نرسید به دستت .
مسعود _ نه به جان تو . ولی همین الان خودم رو میرسونم . نزدیک مطب هستم . 7، 8 دقیقه دیگه اون جام . فعلا بای .
.
7-8 دقیقه مسعود بیشتر از نیم ساعت طول کشید . تو این مدت چند دفعه موبایلش رو گرفتم ولی در دسترس نبود . میون یه مشت آدم مریض که خستگی و ملالت بیماری از چهره هاشون میبارید نیم ساعت رو با خوندن اراجیف مجله های پزشکی گذروندم ، با خودم فکر میکردم این همه بیماری و مرض از کجا اومده . چرا هر روز تعدادشون بیشتر میشه ، مگه نه اینکه علم با سرعت برق داره پیشرفت میکنه پس چرا ؟
سرم پر از این سوال ها بود که مسعود داخل سالن انتظار شد .با نگاهش دنبال من گشت و بعد از دیدنم با تکون دادن سر بهم سلام کرد و رفت به سمت منشیش . چیزی بهش گفت و سریع خودش رو به اتاقش رسوند .
منشی دختر جوونی بود که احتمالا یکی از متعدد دوستان موئنث مسعود بوده و حالا هم این جا واسش کار میکنه . آرایش غلیظی داشت ولی سن کمش از زیر همون آرایش هم معلوم بود . بعد از چند لحظه رو به من کرد و گفت _ آقای حامد شما میتونید برین داخل .
بقیه بیمارها با نگاه های عصبی و طلبکارانه به من ومنشی خیره شده بودن . واسم مهم نبود چی فکر میکنن ولی دیگه بیشتر از این تحمل اون فضای مشمعز کننده رو نداشتم .
در مطب رو به شدت کوبیدم به هم . مسعود که متوجه عصبانیتم شده بود از پشت میزش بلند شد و اومد به سمتم _ به خدا شرمنده جایی گیر افتاده بودم ، دیر شد .
دستم رو گرفت و برد به سمت صندلی بیمار که کنار میز خودش گذاشته شده بود .
_ آره ، گیر مهین جون بودی . صدای خنده هاش رو داشتم از پشت خط .
خندید و جواب داد _ ای بابا ، مهین و شهین کدوم خریه . به خدا اگه میدونستم میخوای بیای مطب اصلا امروز رو قرق میکردم فقط واسه تو . خب حالا بگو ببینم ، خدای نکرده کسالتی داری ؟
_ دارم میمیرم مسعود . دو شبه پدرم دو اومده . تهوع ، سر درد ، سر گیجه . فشارم بالا و پایین میشه . تب شدید که ولم نمیکنه . همین الان تمام بدنم داره میسوزه .
صندلیش رو نزدیک تر کرد بهم و مشغول معاینه های اولیه شد .
چند لحظه ای خیره موند بهم و بعد گفت _ راستش سخته که بگم چت شده . باید یه سری آزمایش بدی . ولی فعلا چند تا مسکن و تب بر بهت میدم تا کمی آرومت کنه .
همون طور که حرف میزد مشغول نوشتن نسخه هم شد . _ آزمایشگاه همین سر خیابونه . با دکترش یه آشنایی قدیمی داریم. بهش زنگ میزنم و میگم داری میری اونجا. تا یکی دو روز دیگه جوابت رو میده .
دست از نوشتن کشید و نسخه رو از بقیه دسته های کاغذ جدا کرد و گرفت به سمتم و دوباره ادامه داد _ اصلا خودم جواب آزمایشت رو می گیرم و بهت خبر میدم . خوبه ؟
_ آره ، آره خوبه .
.
از مطب مسعود که خارج شدم یه راست رفتم به سمت آزمایشگاهی که آدرسش رو بهم داده بود . آزمایشگاه خیلی بزرگی بود ولی اومدنی اصلا متوجه ش نشده بودم . وقتی رفتم داخل و گفتم از طرف کی اومدم مسئول آزمایشگاه اومد پیشم . وقتی دیدمش فهمیدم که چرا مسعود میشناسدش . یه خانم دکتر جوان ، خوشکل و …
با وجود اینکه خانم دکتر اصرار داشت بدون نوبت آزمایش ها رو انجام بدم ، ولی ترجیح دادم منتظر بمونم و تا با نوبت خودم آزمایش هام رو بدم .
وقتی برگشتم خونه جز بابا کسی خونه نبود . اونم داشت تلوزیون تماشا میکرد . بهش سلام کردم ولی جوابم رو نداد .
خیلی وقت بود که جوابم رو نمیداد . از یک سال پیش تا حالا . از وقتی که توی کارخونه برادرم کار میکردم و بعد از یه جر و بحث شدید برادرم رو که مدیر کارخونه بود زیر مشت و لگد هام گرفتم .
قسمت دوم –
از یک سال پیش تا حالا من بی کارم و بابا فکر میکنه که من یه تنه لش بی خاصیت هستم که فقط میخوره و میخوابه . اگرم تو این مدت از خونه بیرونم ننداخته فقط به خاطر مادرم بوده .
مادر میدونه که مهران یه شارلاتانه که فقط به فکر منافع خودشه .
توی دانشگاه صنایع غذایی خوندم .بعد از تموم شدنم درسم با این خیال که توی یه رشته خوب تحصیل کردم رفتم دنبال کار . اما… خب انگار به همین راحتی ها هم نبود . انگار هیچ کس برای این کار دنبال یه غریبه نبود . برادرم مهران کارخونه تولید آرد داشت ولی به خاطر اختلاف هایی که با هم داشتیم نزدیک به دو سال بیکاری رو تحمل کردم ولی حاضر نشدم که واسه مهران کار کنم . اما بالاخره این قدر از پدرم سر کوفت شنیدم و این قدر مادرم بهم التماس کرد که مجبور شدم برم سراغش . اوایل مهران نمیذاشت زیاد توی کارها دخالت کنم . بیشتر دوست داشت من توی دفترم بشینم و سر ماه حقوقم رو بگیرم ، بدون این که مزاحم کار اون بشم . بعد از چند وقت فهمیدم که مهران درجه رطوبت آرد رو رعایت نمیکنه تا حجم بیشتری از آرد نصیبش بشه . وقتی به سازمان غذایی کل کشور گزارش دادم ، بازرس های سازمان برای تحقیق به کارخونه اومدن و با تایید گزارش من کارخونه چند هفته ای تعطیل شد .
توی اولین روز کاری کارخونه بعد از اون چند هفته تعطیلی ، وقتی به کارخونه رسیدم جلوی در بهم گفتن که حق ورود ندارم . حدس زدم که قضیه از چه قراره ، انگار مهران میخواست منو از کارخونه بیرون بندازه . بی توجه به نگهبان های دم در وارد کارخونه شدم و دنبال مهران گشتم و بالاخره کنار دستگاه ها پیداش کردم .
مشغول صحبت کردن با چند تا از کارگرا بود که رفتم سراغش .
– میخوام باهات حرف بزنم .
با اینکه صدای دستگاه ها زیاد بود ولی مطمئنم که مهران صدام رو میشنید ولی خواست که دستگاه ها رو خاموش کنن . در واقع میخواست که همه صدامون رو بشنون .
مهران _ بگو .
-چرا گفتی منو توی کارخونه راه ندن .
مهران _ واسه اینکه تو دیگه اخراجی .
_ چرا ؟ چون کارم رو درست انجام دادم ؟
مهران پوزخندی زد و بعد با عصبانیت فریاد زد _ واسه اینکه باعث شدی این کارخونه بسته بشه . واسه اینکه باعث شدی این بدبخت ها از کار بی کار بشن .
دستش رو دراز کرد به سمت کارگرهایی که مشغول تماشای مشاجره ما دو تا بودن و ادامه داد _ تو اخراجی به خاطر اینکه این بدبخت ها زن و بچه ای دارن که تو داشتی حقشون رو از بین میبردی . اینا گشنه هستن ، کار میخوان ، پول میخوان ، نون میخوان …. فهمیدی ؟
_ آره ، کاملا فهمیدم . من اخراجم چون مانع دزدی تو و شریک هات شدم . الکی هم این کارگرهای بیچاره رو بهونه نکن . تو فقط فکر خودتی . اگه کار درست من به چند نفر صدمه زده دزدی تو و رفقات به یه ملت داره ضربه میزنه . اصلا ….
مهران که با حرف های من از کوره در رفته بود دیگه نذاشت ادامه بدم .با کشیده محکمی که توی صورتم زد حرفم رو برید …
با این کار مهران منم دیگه حال خودم رو نفهمیدم . با دو تا دستام زدم تخت سینه مهران و پرتش کردم روی زمین . پریدم روی سینه ش و انگشنت های گره کردم بالا رفت …
مشتم روی صورت مهران پایین نیومد .با اینکه هنوزم حالم دست خودم نبود ولی خودم رو کنترل کردم . از روی سینه مهران بلند شدم .
مهران که حالا عصبی تر از قبل شده بود فریاد زد و از کارگرا خواست تا منو بیرون بندازن .هیچ کدوم از کارگرا جلو نیومدن ، انگار اونا هم میدونستن که این منم که طرف حقم . به هر حال منم منتظر نشدم تا کسی به سمتم بیاد و خودم راه افتادم به سمت در خروجی کارخونه …
از اون روز به بعد هیچ کارخونه ای حاضر نشد تا منو استخدام کنه . دلیلش واسم واضح بود ، همه به فکر منافع خودشون بودن و من یه مزاحم به حساب میاومدم …
دو روز گذشته بود و من هنوز حال خوبی نداشتم . از مسعود خبری نبود . تصمیم گرفتم خودم بهش زنگ بزنم ولی گوشیش رو جواب نمیداد
دیگه حوصله م داشت سر میرفت ، نزدیک های عصر بود که لباس پوشیدم تا برم مطب سراغ مسعود .
در اتاق رو که باز کردم متوجه بابا شدم . پشت به من مشغول صحبت با تلفن بود . با صدای آروم و بغض آلودی داشت با اون طرف خط صحبت میکرد . یهو ترس ورم داشت که شاید برای کسی از فامیل اتفاقی افتاده باشه . خیلی آروم برگشتم توی اتاقم . تلفن اتاقم رو برداشتم و مشغول گوش دادن شدم .
با شنیدن صدایی که اون طرف خط بود بدجوری جا خوردم . صدا ، صدای مسعود بود .
مسعود _ جناب جنتی سعی کنین آروم باشین . تو رو خدا نذارین حامد بفهمه . من خودم سعی میکنم آروم آروم بهش بگم . این طوری بهتره …
بابا _ چطور آروم باشم . این بچه شده مایه ننگ این خانواده . اون از زندگیش این از مردنش … معلوم نیست چه گهی خورده ، چه کثافت کاری کرده که این مرض رو گرفته .
مسعود _ آقای جنتی این چه حرفیه که شما میزنین . کی گفته که حتما باید کاری کرده باشه شاید یه اتفاق ….
بابا _ کدوم اتفاق . از همون اولم میدونستم که این پسر یه نطفه حرومه ….
دیگه نتونستم بشنوم. تلفن رو قطع کردم و خودم رو انداختم روی تخت . خدایا یعنی چه مرگم شده . یعنی … یعنی واقعا دارم میمیرم .
نفسم بالا نمی اومد . قلبم داشت از دهنم میزد بیرون . سرم داشت میترکید . طوری گر گرفته بودم که تب این چند روز رو از یادم برده بود . خودم رو از تخت کندم و از اتاق زدم بیرون . بابا دیگه توی سالن نبود . با چشم دنبالش گشتم ، ندیدمش ولی صداش از توی آشپزخونه شنیده میشد … حتی گوش نکردم که چی میگه ، حتما مثل همیشه سرکوفت های منو به مادرم میزده ، ولی این بار…..
خیلی سریع از خونه زدم بیرون . یه تاکسی گرفتم و رفتم به سمت مطب مسعود . وقتی رسیدم ، مطب از دفعه قبل هم شلوغ تر بود . خواستم برم به سمت منشی ولی تحملش رو نداشتم . یه راست رفتم داخل اتاق مسعود . مسعود در حالی که میخندید مشغول معاینه زن جوانی بود . زن با دیدن من کمی خودش رو جمع کرد و خنده روی لب های مسعود ماسید .
مسعود _ حامد جان تو این جا چی کار میکنی .
_ میخوام باهات حرف بزنم .
مسعود _ ولی …
نگاهی به مریض جوانش که کمی هم ترسیده بود انداخت و ازش خواهش کرد که بیرون منتظر باشه .
بعد از بدرقه مریضش در اتاق رو بست و برگشت و پشت میزش نشست .
مسعود _ چیزی شده ؟
-من …. چم شده ؟
مسعود _ آخ ؛ آخ . شرمنده حامد جان اصلا یادم رفت نتایج آزمایشاتت رو بگیرم . الان زنگ میزنم که واسم بفرستنشون .
دستش داشت میرفت به سمت تلفن که من پیش دستی کردم و با دست گوشی تلفن رو از روی میز انداختم پایین .
_ حروم زاده به من دروغ نگو . تلفنت به بابام رو شنیدم . فقط بگو چه مرگمه . بگو چه مرضی دارم که قراره منو بکشه .
مسعود _ حامد … حامد این جوری نمیشه . بشین تا بهت بگم .
داد زدم _ مسعود بی شرف میگی یا مطبت رو روی سرت خراب کنم .
از صدای فریاد من منشی مطب دوید داخل اتاق . برگشتم به سمتش و با تشر سر اونم فریاد کردم _ برو بیرون …. عوضی .
دختره از ترس عقب عقب رفت و در رو به روی من بست ….
……………………………………………
بخش کوتاهی از این داستان را مشاهده کردید متن کامل به صورت فایل پی دی اف برای دانلود در اختیار شما گذاشته میشود
رمز: www.daneshju.ir
2 Comments
fek konam linketun mushkel dare har kar mikonam donwload nemish??
نه دوست عزیز لینک سالمه و مشکلی نداره .